به ميدان وفا يارم چنان آمد که من خواهم

شاعر : خاقاني

ز ديوان هواکارم چنان آمد که من خواهمبه ميدان وفا يارم چنان آمد که من خواهم
ز قرعه نقش پندارم چنان آمد که من خواهمز دفتر فال اميدم چنان آمد که من جستم
به نام ايزد دل و يارم چنان آمد که من خواهممرا ياران سپاس ايزد کنند امروز کز طالع
طرازي کار زو دارم چنان آمد که من خواهمچه نقش است اين که طالع بست تا بر جامه‌ي عمرم
به يک‌دم صيد گفتارم چنان آمد که من خواهمچه دام است اين که بخت افکند کان آهوي شير افکن
زهي نقشي که اين بارم چنان آمد که من خواهممرا بر کعبتين دل سه شش نقش آمد از وصلش
که آن ماه کله دارم چنان آمد که من خواهمدلا سر بر زمين دار و کله بر آسمان افشان
کنون ناجسته دربارم چنان آمد که من خواهمبه باران مژه در ابر مي‌جستم وصالش را
که آن گل‌برگ بي‌خارم چنان آمد که من خواهمچه عذر آرم که بگشايم زبان بسته چون بلبل
دواي جان بيمارم چنان آمد که من خواهماز آن روي جهان دارد که چون عيسي است جان پرور
که آب کار بازارم چنان آمد که من خواهمصبوحي ساز خاقاني و کار آب کن يعني